شروع جالبی نیست اینجوری ولی معمولا وقتی دیگه نفسم بالا نمیاد دوست دارم با یکی که میشناسم حرف بزنم و تو این زمینه علی رغم حرف زدن با اون یک نفر بازم حالم بده.
دیشب رو نخوابیدم... عین دیوانه ها هی میزدم زیر گریه و هی ساکت میشدم.
شنیدی میگن جایی خوشی که دلت خوش باشه؟
اسمش کاناداست. کشوری که نخست وزیرش دیروز پیام تبریک نوروز داد و آه از نهاد اونا که الان ایرانن و دلشون میخواست اینجا میبودن برآورد.
میدونی اوضاع من الان دو ماهه چجوریه؟
یه سیاه پوست که مسیول تاسیسات ساختمونه بخاطر مشکل اشپزخونه دو هفته یبار اینجا بود و بسکه به طرق مستقیم و غیرمستقیم ابراز تمایل کرد مجبور شدم سرش داد بزنم ولی به بهونه اینکه دارم بدلیل مشکل حل نشده ی اشپزخونه سرت داد میزنم حرفامو زدم.
بعد از اون روز شده بلای جونم. رسما تعقیبم میکنه. سپرده کساییکه باهاش کار میکنن دنبالم بیان. حس امنیت ندارم. حس ارامش ندارم و رسما دارم دیوانه میشم.
چرا شکایت نمیکنم؟ چون مدیریت ساختمون یه پسره ی فسقله که کاملا چشمش به دهن اینه.
چرا به پلیس نمیگم؟؟ چون شما فکر میکنین پلیس اینجا پلیسه؟! و اصلا سوای اون اینجا رو مافیاهای قدر اداره میکنن (که من اینو اوایل نمیدونستم) و میترسم
اگه سر به سرشون بذارم بدتر شه.
با هیچکس نمیتونم حرف بزنم چون کاری از کسی برنمیاد داخل ایران جز اینکه نگرانشون کنم.
ظاهر داستان رو ببینه کسی از منظره خونه و جاش به وجد میاد ولی در بطن داستان یه دیو نهفته که داره رسما و واقعا دیوانه م میکنه.
امروز از اسانسور اومدم بیرون دیدم وسط راهرو واستاده!...
خسته ام ها... خسته...
خسته! آدما، بعضی وقتا......
ادامه مطلبما را در سایت آدما، بعضی وقتا... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5unimodal9 بازدید : 50 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1402 ساعت: 23:20